پایگاه عظیم الدوره عراق ، در آتش میسوخت و هواپیمای شماره ۲ شادمانه به سوی وطن باز میگشت.
اما عباس ، خلبان هواپیمای شماره ۱ ، روحی ناآرام داشت .
بمبهایش را رها کرده بود.
هیچ گلولهای در مخزن جنگنده نداشت.
به هدف ناتمامش میاندیشید ؛
به آنچه ، شب قبل با خودکار قرمز ، بر روی نقشه کوچک جیبیاش ، علامت زده بود ...
و حالا ساختمان اجلاس سران غیر متعهدها ، چون کوهی استوار در برابرش خودنمایی میکرد.
عباس زیر لب زمزمه کرد
"به نام خدا ، به نام وطن ، به نام آزادی"
پرنده آهنین بالش ، غرش کنان به سوی ساختمان اجلاس پیش میرفت ...
فقط یک مایل مانده بود ؛
عباس چشمهایش را بست ...
او بمبی در کابین بود.