کالای فیزیکی
فصل فاصله ها

فصل فاصله ها

۱۴۰٫۰۰۰۱۱۰٫۰۰۰تومان
اضافه به سبد خرید

سید سیلیارد

جلد اول : فصل فاصله ها

این کتاب جلد اول از سه­ گانه‌­ی" سید سیلیارد " است، با عنوان " فصل فاصله­‌ها "‏؛ پاسخی به چرایی و چگونگی مبارزه در دوران ستمشاهی.‏ جلد دوم با عنوان " مان تان شان "، به دفاع مقدس می­پردازد؛ و جلد سوم با عنوان " بازگشت به عدم "، به بعد از پایان جنگ تحمیلی می پردازد. هر سه جلد مجموعاً ، حاوی حرف اصلی این انقلاب با جهان است.

شروع کتاب نیز با این تذکار نظر خواننده را به خود جلب می کند:

سید سیلیارد سال طول کشید تا بفهمی معنی من یعنی تو، گوگول پلکسیان هم طول می کشد تا بفهمی معنی تو یعنی من!...

در بخشی از کتاب می خوانیم:

... در باز شد و هیکل یک نگهبان جدید در آستانه‌ی در نمایان شد.

- این دیگر چیست؟!

لباسش قهوه‌ای به رنگ خفاش بود، در همان بدو ورود، باتومش را بلند کرد و خواست بر سر من ضربه‌ای بزند که من دستم را آوردم بالا و بر سرم حمایل کردم، ضربه‌ی باتوم انگشتانم را دچار برق گرفتگی کرد. زندانبان که از این حرکت ناخودآگاه من خوشش نیامده بود، ضربه‌هایی محکم‌تر نثار دست و انگشتانم کرد. ضربه‌ها چنان بود که اگر دستم را می‌کشیدم، سر و مغزم - اگر تاکنون آسیب ندیده بود - این بار قطعاً آسیب می‌دید.

- چاره چه بود؟!

او در خباثت مثل نگهبان­های دیگر و در قدرت از آنها پر زورتر بود. ظاهراً به او گفته بودند برو و با کتک زندانی را بیاور و او از همان لحظه‌ی اول شروع به زدن من کرده بود. به اتاق بازجویی که رسیدم؛ حس کردم سر و دستم آن چنان متورم شده است که یک ضربه‌­ی دیگر کافیست تا شاهد ترکیدن آن باشم. زندانبان ناآگاه را بگو که چگونه بی‌دلیل مرا زیر ضربات بی‌هدف خود گرفته بود. البته او داشت برای بازجوها خوش خدمتی می‌کرد و تاوان این خوش خدمتی را جسم نحیف من می‌داد.

بازجو که حال مرا دید بر سر زندانبان داد محکمی کشید:

- آهای یابو! گفتم بزن نه اینطور، یک جای سالم برای ما نگذاشتی!!

بازجو راست می‌گفت و من مانده بودم که گاز خفاش چگونه بلای جان من شده بود و از بعضی شکنجه‌ها، این بار برایم سخت‌تر می‌نمود...

...بازجو طبق معمول سؤال خاصی نداشت! این بار انگار فقط می‌خواست از من درباره‌ی تو بپرسد. در همان لحظه‌ی اول، نگاهش را دیدم که از فرط تنفرمثل ماری با زهر هلاهل متوجه من بود.

- پس خفاش او بود؟!

در بخش دیگر آمده است:

... صبحانه را در سکوت آزار دهنده‌ی آن روز خوردیم و بساطش که جمع شد رفتیم سر اصل مطلب.

- لیلا جان یک چیزی را باید بهت بگم...

نگذاشتم حرفش تمام شود و شتابزده گفتم:

- من همه چیز را می‌دانم ریحان. امّا اول تو می‌گویی یا من؟

- تو بفرما!

و این یعنی نقطه‌ی تسلیم ریحانه به ماوقع.

- حقیقتش تصمیم گرفته‌اند از دانشگاه اخراجت کنند. به جرم استفاده از کلمات " سرخ و زمستان" در نوشته‌ها و صحبت‌هایت!

- چپ شده‌ام انگار!

- چپ که چه عرض کنم، امّا کم چپ نکردی ریحان خانم!

ریحانه که عادت نداشت حرف دیگران را زود قبول کند، از منوال همیشگی‌اش نرفته برگشت و گفت:

- حالا چه می‌شود به نظرت؟

- هیچی فقط باید بیشتر مواظب باشی. یه وقت بی‌احتیاطی‌ات دامن آل­ آقا و پسرها را نگیرد. همین!

همین. حرفم با ریحانه تمام شد، عادت نداشتیم مصائب را تبدیل به روضه کنیم. ریحانه رفت و کمی میوه برایم آورد. چند سیب سرخ و یکی دو پرتقال سبز؛ و رو به من گفت:

- از این به بعد فکر کنم باید سیب لبنانی بخریم. سرخش اشکال امنیتی دارد!

- ماهی‌ها را بگو!

و باز هم هر دو خندیدیم. امان از دست جوانی ما که خطرات را جدی نمی‌گرفت...