کالای فیزیکی
مثل هاجر
کالای فیزیکی

مثل هاجر

۷۵٫۰۰۰تومان
اضافه به سبد خرید

کتاب «مثل هاجر» نوشته مونس عبدی‌زاده، شامل خاطرات فاطمه سادات علیزاده ثابتی همسر شهیدان رضا و مهران عزیزانی توسط نشر ۲۷ منتشر شده است.

شهید رضا عزیزانی متولد ۹ شهریور ۱۳۴۲ در انزلی بود که در روز ۶ بهمن ۱۳۶۴ در عملیات والفجر ۸ به شهادت رسید. برادرش حاج مهران (اسماعیل) عزیزانی نیز از سرداران و جانبازان دوران دفاع مقدس بود که سال ۱۳۹۸ در درگیری‌های سوریه به اسارت اعضای گروهک احرارالشام درآمده و سپس به شهادت رسید. پیکر این‌شهید هنوز به ایران بازنگشته و دوستان و همرزمانش برای وی مزار یادبودی در نظر گرفتند.

«مثل هاجر» کتاب خاطرات فاطمه‌سادات علیزاده ثابتی همسر این‌شهیدان است.

عناوین فصول و خاطرات کتاب پیش‌رو به این‌ترتیب‌اند:

«بوسه بر دست اهل‌بیت»، «عمه شهیدم»، «شعله انقلاب»، «پرستوی طلایی»، «سه‌شنبه‌های انتظار»، «وعده شبانه»، «بعد از دو هفته»، «یادگاری او»، «جای خالی تو»، «آغاز زندگی با عمو»،‌ «ای‌کاش آن‌حرف را نزده بودم!»، «زینت بابا»، «بابا رضا»، «خانه پربرکت»، «آیه هجرت»،‌ «مدافع حرم»، «زیارت دوباره»، «پیک شهادت»، «زندگی در سایه بی‌بی‌جان»، «شهرک سیدشفیع»، «مهمان ابراهیم»، «فرمانده و سرباز»، «فاطمیه در غربت»، «معامله با بی‌بی»، «عروج فرمانده»، «انتظار ابورضا»، «مثل بی‌بی...»، «مزه دل مضطر»، «من المومنین رجال صدقوا...» و «مثل هاجر».

در قسمتی از این‌کتاب می‌خوانیم:

خردادماه به نیمه رسیده بود. همراه آقا مهران به‌رسم همیشه، به دیدن یکی از خانواده‌های سوری رفتیم. او آب و نان و یک‌شانه تخم‌مرغ برای آن‌ها تهیه کرده بود. در مسیر،‌ از پسربچه خانواده‌ای گفت که با زبان روزه در تابستان پابه‌پای او کار می‌کرد. تا اینکه پسربچه، ناغافل روی تپه ناهمواری رفت و بر اثر انفجار مین به شهادت رسید. با شنیدن این‌خاطره، غم دنیا بر دلم نشست. بعد از چند دقیقه، به خانه آن‌ها رسیدیم. هنگامی که به دیدن خانواده‌ها می‌رفتیم، حسابی آقامهران را تحویل می‌گرفتند. سر و روی او را بوسه‌باران می‌کردند. با زبان فارسی دست‌وپاشکسته از ما تشکر می‌کردند. دستشان را روی چشمانشان می‌گذاشتند. تکرار می‌کردند: «علی راسی. علی راسی.»

هنوز ننشسته بودیم که صاحب‌خانه با یک سینی چای به ما خوشامد گفت. رنگ و روی چایشان با چای ما، زمین تا آسمان فرق می‌کرد. ما ایرانی‌ها وقتی می‌خواهیم چای آماده کنیم، اجازه می‌دهیم آب کتری خوب به جوش بیاید و سپس چای را دم می‌کنیم؛ اما سوری‌ها این اجازه را به آب کتری نمی‌دادند. به محض اینکه آب قُل می‌خورد، چای را در کتری می‌ریختند و با استکان‌های کوچک پذیرایی می‌کردند. وقتی یک قُلپ از چای را خوردم، شیرینی بیش از حد آن، دلم را زد؛ اما چای را به‌خاطر طعم خوشش تا جرعه آخر نوشیدم.

خانواده سوری به زبان عربی با آقا مهران صحبت می‌کردند. من فقط به گفت‌وگوی آن‌ها گوش می‌دادم. در میان اعضای خانواده، زنی گوشه خانه کز کرده بود. آقا مهران به من گفت: «اون مادر همون پسربچه‌س که قضیه شهادتش رو برات تعریف کردم.»

به چهره صبور و آرام زن نگاه کردم. نمی‌توانستم یک‌لحظه چشم از چهره مظلوم و دوست‌داشتنی او بردارم. با خودم فکر کردم چقدر ما با آن‌ها تفاوت داریم. اگر ما عزیزی از دست بدهیم، تا چند هفته یا چند ماه بی‌قراری می‌کنیم؛ اما خانواده‌های سوری با دیدن پیکر شهیدشان، خدا رحمت کندی می‌گویند و تمام.