این کتاب خاطرات شفاهی ابوالقاسم عموحسینی بی سیم چی لشگر 17 علی بن ابی طالب می باشد ، خاطرات نوجوانی پر شر و شور که با سختی فراوان خود را به جبهههای نبرد میرساند و در واحد مخابرات مشغول میشود. او بیسیمچی فرماندهانی همچون شهید زینالدین و شهید دلآذر و … میشود و خاطراتی ناب از دفاع مقدس که تلفیقی از اشک و خنده میباشد را در این کتاب به تصویر کشیده است.
گزیده ای از کتاب
نگاهم به چهره اسرا افتاد. چشم از من بر نمی داشتند و با وحشت توی خودشان جمع شده بودند. فکر می کردند می خواهم بکشمشان.
عموحسینیِ درس نخوانِ زبان نابلد، عربی حرف زدنش گل کرد.
– یا اخی! لا تخف و لا تحزن. انت مسلم و انا مسلم. لا تخف یا اخی!
خودم خنده ام گرفته بود. بچه های همراهم که دیگر هیچ! با دست، جلوی دهانشان را گرفته بودند و ریزریز می خندیدند.