روایت زندگی فرخنده قلعه نوخشتی؛ دختری آبادانی، پر شر و شور و سرگرم رؤیاهای جوانی که با انقلاب اسلامی در خود انقلاب میکند؛ با شروع جنگ پرستار جنگیترین بیمارستان ایران در خرمشهر میشود و بالاخره دست سرنوشت او را از جنوب به شمال کشور میبرد تا این بار نه فقط پرستار که همراه و همدم یک جانباز اعصاب و روان شود. جایی که شاید شروع جنگ واقعی اوست؛ جنگ فرخنده!
برشی از کتاب
«بلد نبودم نماز بخوانم. مغرور بودم و نمیخواستم از كسی بپرسم. در خلوت خودم و دور از چشم دیگران نماز میخواندم. ترتیب و قرائت درست را نمیدانستم؛ اما همینکه میگفتم سبحانالله، دلم قرص میشد، آرام میشدم. یك روز بابا بشیری غافلگیرم كرد. نمازم كه تمام شد، گفت: «فرخنده باباتی! چندتا ركوع رفتی؟» گفتم: «ركوع؟ ركوع كدومش بود؟» زد زیر خنده …»