« دم عشق دمشق » راوی زندگی 15شهید سرافراز مدافع حریم اهلبیت علیهم السلام اعم از ایرانی, افغانی و پاکستانی است. این هم جواری مقدس که ابتدا در سنگرهای نبردمیدانی به وقوع پیوسته , بی تردید نشان از لطف خداوندی در تشکیل جبهه یک پارچه مقاومت در مقابل تکفیر و استکبار دارد و بیانگر آن است که جهاد در راه خداوند و دفاع از حریم اسلام و مقدسات حد و مرز جغرافیایی نمی شناسد.در این کتاب سعی شده است با نقل خاطراتی ساده و روان روایت گر منش و سیره شهیدانی باشیم که با وجود روزمرگی و غفلت های زندگی مادی امروزی مسیر تکامل و قرب الی الله را طی کردند.
شهدای ذکر شده در این کتاب
شهیدان: جواد اکبری , سعید سامانلو , عبدالصالح زارع , سید احمد حسینی , سید سجاد روشنایی
شهیدان : سید روح الله ( پیمان ) موسوی , محمد امیر سالاری, محمد حسین سراجی , مهدی صابری مهدی حسینی ,مهدی علیدوست
شهیدان : سیدخوشبو علی ( عدیل ) حسینی , ابراهیم رضایی , سید مجتبی حسینی , سید مصطفی موسوی
عشق به امام رضا علیه السلام من را کشاند ایران. با اینکه دست و بالم خالی بود، اما به مدد خودش راهی شدم. نگاهم که به گنبد طلا افتاد، گفتم: آقا من کرایه ماشین ندارم، کمکم کن می خوام ده روز بمونم. سر میدان، میان کارگرها ایستادم. یکی داد زد: بپر بالا. چند روزی برای شان کار کردم. خوش شان آمد. گفتند: بمون همین جا نگهبان ساختمون باش، ماهی هزار و پونصد هم بهت می دیم. گفتم: من برای زیارت اومدم، الآن هم باید برم حرم حضرت معصومه. کارِ خود آقا بود، شک ندارم به عنایت شان. قبلِ رفتن به آقا گفتم: اگه قراره برم راهی ام کن، اگه می خوای بمونم موندگارم کن. برای گرفتن بلیط که رفتم ترمینال، گفت: برو ساعت نُه بیا. چند قدم رفتم و گفتم انگار آقا می خواد من بمونم و نرم قم. حرفم تمام نشده، یکی داد زد: آقا بیا بالا! یه جا داریم.
رو کردم به گنبدی که از دور می دیدم. گفتم: هرچی خودت صلاح می دونی، همون رو برام جور کن. صاحب کارم به خاطر رضایتی که از کارم داشت، کرایه راهم را داد و آمدم قم. بعد از زیارت و چند روز ماندن، دوباره خوردم به بی پولی. رفتم سر میدان. یکی آمد و خواست بروم برای چوپانی. از ترس دیر شدن نماز اول وقت قبول نکردم. حضرت معصومه سلام الله علیها کارم را جور کرد؛ رفتم کارخانه. مزد کارگر روزی پنجاه تومان بود، اما به من صد تومان می دادند. پول که آمد دستم، رفتم افغانستان مادر و برادرهایم را هم آوردم. سال 59 دخترخاله ام را برایم نشان کردند. دختر خوبی بود. سال 74 با تولد مصطفی، جمع مان باصفاتر شد. بچه ی دهمم بود؛ سربه زیر، آرام و دوست داشتنی.
صبحانه اش را می خورد و کیفش را برمی داشت و بی صدا می رفت مدرسه. بی آنکه نگاهی به من بکند یا منتظر باشد پولی بهش بدهم. پول که دستم می آمد، بهش می دادم. همان را هم خرج نمی کرد، یک قلّک داشت و همه را می انداخت توی همان. بیشتر وقت ها می رفتم افغانستان. توی این سال ها هم کار می کردم، هم درس طلبگی می خواندم. می رفتم آنجا برای تبلیغ. تربیت بچه ها با مادرشان بود. خوب هم بارشان آورده بود. مصطفی، صبح جمعه می رفت دعای ندبه، سه شنبه ها هم جمکرانش ترک نمی شد. هیئتی بود پسرم. این قدر بهش اعتماد داشتم، دیروقت هم که می آمد می دانستم راه کج نمی رود. بهش گفتم: چرا نمی ری سر کار؟ سرش را انداخت پایین و گفت: چشم. بنایی برایش جور می شد می رفت، نبود کارخانه کار می کرد